Thursday, July 14, 2011

1066.




من عقیده داشتم ( هنوزم دارم) که آدم باید شب تعطیل (مثلا پنجشنبه شب) خوش بگذرونه که فرداش تعطیله و با خیال راحت میخوابه.
اون اعتقاد داشت که آدم باید آخرین روز کاری رو تخت بخوابه و استراحت کنه، روز تعطیل که شد، شبش یه برنامه تفریحی بذاره. برای همین هم میگفت آدم باید دو روز تعطیل باشه، که نبود متاسفانه. من از عصر جمعه دلم میگرفت و استرس داشتم که اون باید شنبه صبح بره سرکار، اگه برنامه ای هم داشتیم من همش نگران صبح پاشدن اون بودم، حالا خودش اوکی بودها!
اینو گفتم که به خودم یادآوری کنم که همش هم تقصیر قسمت و حکمت و این مسخره بازیها نبود. واقعا باهم تفاهم نداشتیم ما... من "فرندز" دوست داشتم، اون "لاست" ؛ من "آیفون"، اون "بلک بری"؛ من میخواستم بمونه، اون میخواست بره؛ خلاصه که اختلافات بنیادین داشتیم. برای همین هم اصلا باهم خوشحال نبودیم. مخصوصا من.
به خدا


پ.ن. امشب قرار بود استندبای باشم مثلا. از صبح زنگ زدن که تو رو خدا بعد از ظهر برو پرواز، هیشکی نیست. تازه خودت هم شب جمعه ت آزاد میشه(!) خلاصه که رفتم پرواز که شب جمعه م آزاد بشه و برم به بار و کلاب هام برسم...


No comments: