Friday, July 29, 2011

1086.





نمیدونم افسردگی ناشی از سرماخوردگیه، یا مال غروب جمعه ست یا استرس سفر یا چه مرگمه کلا!

وقتی یکی بهت میگه " نگران نباش، بذارش به عهده من"، خیلی حس خوبیه. هرچند من وسواسی تر از اونی هستم که واقعا به این حرف عمل کنم، ولی صرف شنیدنش آرامش بخشه قاعدتا. گهگاهی این جمله رو به آدمهای اطرافتون بگین. باور کنید مسوولیت خاصی براتون ایجاد نمیکنه، طرف هم کوله پشتیش رو در نمیاره بندازه روی کول شما، نگران نباشین. فقط یه کم حالش بهتر میشه احتمالا.

فکر میکردم کسی جایگزینش نمیشه چون خودم نمیخوام (نه بخاطر لجبازی، صرفا حسش رو نداشتم). حالا فهمیدم که نمیشه چون نمیتونم، حتی وقتی که آگاهانه اراده بکنم. انگار کلا فانکشن هام خراب شده! آشنا شدن با آدمهای جدید خوبه، یه سری چیزا برای آدم روشن میشه، حتی اگه ترسناک باشه... حالا هی به خودت دلداری بده که "جاست فور فان، من که دیگه دارم میرم". پس چرا فان نیست آخه؟!!!!

" تنهایی" نیست که اذیت میکنه. مشکل نبودن " اون" ی که میخوای باشه ست. یه تیکه بزرگ پازل اون وسط خالی مونده و هی تو ذوق میزنه. با هیچی هم پر نمیشه. دوست دارم پازل رو بردارم و محکم پرتش کنم توی دیوار...


دماغم و گلوم و گوشم و دلم، همشون باهم گرفته!

میگذره
خوب میشم
مهم نیست


پ.ن. یه وقتی شنیدن صداش خیلی کمک میکرد. یه وقتی... الان دیگه اون قدر شجاع نیستم.


No comments: