Friday, August 13, 2010

483. آغوش امن تخت





ولوو شده بودم روی مبل و دراز کشیده بودم، خواب و بیدار. صدای تلویزیون میومد و من مثلا سعی می کردم یه چرت مختصری بزنم.
وقتی ساعت 5:30 میرسی خونه و انقدر خسته ای که به زور فقط دوش میگیری ولی برای خواب بعد از ظهر دیره و برای خواب شب هم زود. در چنین وقتی همون چرت نصفه نیمه روی مبل (که اصلا خوشم نمیاد) تنها راه ناگزیره.
ذُق ذُق کف پام هر چند لحظه یه بار یه تلنگری بود به خلسه م که یادآوری میکرد عجب روز خسته کننده ای بود امروز
صبح که بیدار شدم ساعت 6، دل نمی کندم که از تخت! با یه حسرتی بهش نگاه میکردم و فکر میکردم کاش میشد پرواز دوم امروز کنسل میشد و زود بر میگشتیم خونه و تووی تختم گم و گور میشدم. بعد خودم خنده م گرفت از این فکر.انگار مدرسه ست مثلا که معلم نباد به زنگ کلاس تشکیل نشه.

وابستگیم به تختم داره زیاد میشه، یه چیزی تو مایه های اعتیاد اینترنتم. مخصوصا وقتی صبح زود بیدار میشم فوری حساب میکنم ببینم کی دوباره بهش بر میگردم.
مریضم، نه؟

پام ذق ذق میکنه
وفردا روز دیگریست
همین آش و همین کاسه

این هم از آخر هفته ما که نه فرندز نشون داد و نه فیلم داشت. ماه رمضون برنامه ها رو بهم زده کلا.
هر روز بکوب سرکارم ها. پس اینجا بودی چه جوری می دیدمت؟! بد شانسی تو بود
الان اگه بودی یه نفس راحتی می کشیدی
نه وقت هست، نه جونِ رانندگی این مسیر نه نای حرف زدن حتی
بد موقع رفتی



No comments: