Wednesday, August 25, 2010

528. من طبیعت میخوام





به شدت مرگباری احتیاج به آب دارم. صدای آب. صدای آبِ در جریان. بارون،رودخونه، آبشار، دریا نه.
هوای خنکی که آروم بخوره به صورتم. بشینم و پام رو بزارم توی آب.
دربند میتونه یه درمان موقتی باشه مثلا، بام تهران هم یادمه یه وقتی یه آبشارکی داشت.
ولی ترجیح میدم ایران نباشه.
اون دهاتی که گفتم وقتی پولدار شدم میرم توش زندگی می کنم، ترجیحا باید یه رودخونه ای چیزی داشته باشه. آخر هفته ها میخوام برم ماهیگیری. باید کار آرام بخشی باشه.

دریا دوست ندارم، خیلی بزرگه. آب کوچیک میخوام با دار و درخت، سبز،خنک. یه جایی که آسمونش آبی باشه با ابرهای سفید. اینجا اصلا ابر نیست، همش ماسه و بخار آبه. یه جایی که فصلها عوض بشن یه کم.

آب می خوام. منِ ماهی رو چه به این بیابون داغ آخه.



No comments: