Friday, August 27, 2010

534. یک لحظه از خیال پریشان من گذشت: بر شانه های تو...




شبهای دور:

چشمها بگشودن
حَظّی از روی چو ماهَت بردن
و به رویا رفتن




دنیای این روزای من:

دست را بگشودن
تخت را کاویدن
حسرت عطر تنت را بُردن
چشمها را بستن
و تقلای به خواب برگشتن
دورها کابوسی ست، که مرا می دزدد



پ.ن. تا هستی کابوسی نیست که پناهنده ات شوم
نبودنت هرلحظه کابوس است و گریزی نیست




No comments: