Thursday, January 13, 2011

828. *Fortis et Liber




نشستم عکس ایالتهای کانادا رو نگاه میکنم. چقدر بزرگه لامصب. همه جا از همه جا دوره! تصمیم گرفته م برم آلبرتا، گفتم نگاه کنم ببینم کجا هست حالا این آلبرتا اصلا! خواهرم داره میره ادمینتون و من هم که به عنوان طفیلی همیشه آویزون طبعا باید دنبالش کنم. هیچ ایده ای از اونجا ندارم، حتی درحد همون چهارتا عکسی که از تورونتو دیدم. فقط میدونم جای نسبتا خلوتیه (احتمالا نکته مثبت)، مالیاتش کمتر از آنتاریو هست ( 120% نکته مثبت)، ایرانی احتمالا زیاد نیست ( فکر کنم نکته منفی، نمیدونم)، بیمارستان زیاد داره تا جاییکه شنیدم و بنابراین مشکل کار در دوران دانشجویی زیاد جدی نخواهد بود و از همه مهمتر اینکه اونا اونجا هستن و اول همچین تغییر بزرگی ترجیح میدم یه جای امن و مطمئن باشم. من خیلی علاقه خاصی به شهر بزرگ و شلوغ ندارم، هرچند که قطعا مزایای خودش رو داره ولی به هرحال وقتی قراره بکوب بشینم به درس خوندن جاذبه های شهر خیلی اهمیت خاصی نخواهد داشت. فقط به ونکوور نسبتا نزدیکه که اون هم به بنده ربطی نداره!
من قویا اعتقاد دارم که اگر آدم میتونه نزدیک کسانی که دوستشون داره باشه باید این کار رو بکنه، حداقل برای من با وجود آنتی سوشال بودنم(میگن) آدمها فاکتور مهمی محسوب میشن، و برای من خواهرهام همیشه در اولویت این لیست قرار دارن، تنها آدمهایی که با وجودیکه انقدر باهاشون فرق دارم ولی در کنارشون همیشه احساس آرامش میکنم و فکر میکنم که همه چی درست میشه. فقط یک نفر دیگه به این محدوده امن وارد شده بود که خوشش نیومد و رفت و این بازه با اعضای محدود و ثابت، کاملا بسته شده.
نمیدونم چرا همش فکر میکنم که : خوب اگه نخواستم بعدا منتقل میکنم یه دانشگاه دیگه. اگه خوشم نیومد درسم که تموم شد میرم یه شهر دیگه... کلا خیلی به نظرم ساده میاد این خونه به دوشی! میخوام تمرین کنم که این آخر عمری جایی پاگیر نشم. من زیاد تغییر دوست نداشتم هیچ وقت ولی احساس میکنم هرچند وقت یک بار کندن و رفتن آدم رو سبک نگه میداره. قطعا حرفش از عملش ساده تره البته.



همش تصویرش توی ذهنمه که با دوتا چمدون و پنج تا کارتن رفت. اون موقع بیشتر از همیشه به نظرم قوی اومد و مستقل. اصلا این ایده " در گذر بودن" از همونجا انقدر برام جدی شد. وگرنه که من همیشه جای امن و آشنای خودم رو دوست داشتم و ثبات رو. آدمی نبودم که با هیجان از تغییر استقبال کنم. حالا میخوام خودم رو مجبور کنم که من نباشم. خودآزاری یا کله شقی یا حالا هرچی...

اوووه، چقدر آسمون ریسمون بافتم! خلاصه که کشور پت وپهن هم دردسره دیگه



پ.ن. * تو یه کتابی خوندم که این شعار آلبرتاست: قوی و آزاد
میرم اونجا شاید قوی شدم.


No comments: